شهید علــی عقیــلی کوهستانی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید علــی عقیــلی کوهستانی

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید علــی عقیــلی کوهستانی

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام علی عقیلی کوهستانی از شهدای دانش آموز شهرستان بهشهر می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : قاسم علی
تاریخ تولد : 1349/01/01
تاریخ شهادت : 1365/10/04
محل تولد : بهشهر
گلزار شهدای روستای آسیاب سر بهشهر
نحوه شهادت : اصابت تیر مستقیم
محل شهادت : ام الرصاص - عملیات کربلای 4
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

بايگاني

طرح لایه باز فتوشاپ وصیت نامه و زندگی نامه شهید علی عقیلی

شهید علی عقیلی کوهستانیشهید علی عقیلی

شهید علی عقیلی

 

میثم میثم
۲۴ دی ۹۶ ، ۱۸:۳۴ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱ نظر
میثم میثم
۱۵ دی ۹۵ ، ۱۴:۰۰ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۱۵ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۶ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱ نظر
میثم میثم
۱۵ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۱ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....

لینک سایت جنگ و درنگ 

شهید علی عقیلی کوهستانی


شهید علی عقیلی کوهستانی

شهید علی عقیلی کوهستانی

شهید علی عقیلی کوهستانی

شهید علی عقیلی کوهستانی

شهید علی عقیلی کوهستانی

شهید علی عقیلی کوهستانی

شهید علی عقیلی کوهستانی


میثم میثم
۱۵ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۹ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

یحیی خاکی هم مجروح شد، زمانی که او را پیدا کردیم، یحیی بی‌مقدمه گفت: اکبر جان من علی را کنار هور، جا گذاشتم، زخمی شده بود، من هم زخمی شدم که نتونستم او را بیاورم.


به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، در عصر حاضر که با هجمه‌های گسترده فرهنگی مواجه‌ایم، روایت خاطرات و سیره ارزشمند شهدا و همچنین تبیین معارف دفاع مقدس، به عنوان سپر دفاعی و یکی از ابزارهای مقابله با این تهاجم محسوب می‌شود و باید به هر شیوه‌ای با انتشار چنین مطالبی بتوانیم نسل امروز را با این فرهنگ غنی آشنا کنیم.

در مصاحبه با چند تن از هم‌رزمان و آشنایان «شهید علی عقیلی کوهستانی»، گزارشی از زندگی این شهید تقدیم به مخاطبان گرامی می‌شود.

ماشین ایستاد و سربازها یکی‌یکی پیاده شدند، توی تاریکی، تا چشم کار می‌کرد نخل بود، نخل‎های سوخته، نخل‌هایی بی‌سر که انگار ایستاده، جان داده بودند.

نورِ چراغ ماشین، نیم دایره‌ای را وسط نخل‌ها روشن کرد، نیروها که پیاده شدند، بنز مایلر، تِرتِری کرد و توی جاده خاکی عقب رفت و دور زد.

نیروها توی نخلستان به راه افتادند، در حالی که یک کیلومتر آن طرف‌تر، اروند شب آرامی را می‌گذراند.

بوی ساحل و باروت، میانِ نخل‌ها به مشام می‌رسید، صدای گام برداشتن نیروها، سکوت نخلستان را شکست، چیزی رفته بود توی پوتینش که اذیتش می‌کرد، کوله‌پشتی‌اش را با تکان دادن شانه، جابه جا کرد.

هیچ‌کدام از آنها نمی‌دانستند به کدام منطقه آمده‌اند، با این همه، اکبر حس کرد می‌تواند برادرش را در همین منطقه ببیند، 6 ماهی می‌شد که از برادرش علی خبر نداشت.

هر بار که برمی‌گشت، مادر سراغ برادر کوچک‌تر را از او می‌گرفت، اکبر هم می‌گفت: «نگران نباش، حالش خوب است، سنگرشان 200 متر بیشتر با ما فاصله ندارد.»

باید یک چیزی می‌گفت تا مادر آرام شود، حق هم داشت بنده خدا، هر چهار پسرش توی جبهه بودند، وسط نخلستان به یک خانه رسیدند، کنار پله‌ها ایستاد، پوتینش را در آورد و سروته کرد، نفهمید چیزی توی آن بود، یا نه، به کفش‌های کتانی که کنار راه پله‌ها بود، نگاهی انداخت، یکی از کفش‌ها را می‌شناخت، کفش را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد.

کفش برادرش علی بود، با هم خریده بودند، قیافه‌ فروشنده را هم می‌توانست به خاطر آورد، لنگه کفش را گذاشت روی راه پله و وارد خانه شد، دو رزمنده که توی اتاق خواب بودند، با سر و صدای آنها بیدار شدند، از یکی از آنها پرسید: «همین دو نفرید؟»

جوانِ کم سن و سالی بود، مثل برادرش، جوان در حالی که چشمانش را می‌مالید، گفت: «باقی رفتند تخریب چی.» اکبر، اسلحه‌اش را طوری گرفته بود سمتش که انگار اسیر گرفته باشد، از این حالت، لبخندی روی لبش نشست، بعد گفت: «علی عقیلی را می‌شناسی؟»

جوان سر تکان داد و گفت: «آره.» اکبر این کلمه را که شنید، نشست و پشت داد به دیوار، جوان گفت: «دوست‌تان هست یا بچه محلید؟»

اکبر گفت: «برادرم هست.» جوان مکثی کرد و به او خیره شد: «شبیه هم هستید، الان باید آن طرف اروند، لبِ ساحل عراقی‌ها باشد.» اکبر گفت: «کی بر می‌گردند؟» گفت: «برگشت‌شان با خداست، تخریب‌چی‌ها فقط شب‌ها کار دارند.»

اکبر به نشانه تائید، سر تکان داد، برادر کوچک‌ترش حالا دیگر برای خودش مردی شده بود، از خودش پرسید: «میانِ ما چهار برادر، چه کسی لیاقتِ شهادت را پیدا می‌کند؟»

آن شب، آنجا ماندگار بودند، توی ساختمانی که دور تا دورش را نخل پوشانده بود، اکبر، چند باری از جوان پرسید که تخریب‌چی‌ها کی بر می‌گردند و جوان هم هر بار جواب داده بود: «دَمِ صبح.» اکبر کمی بعد چشم‌هایش را بست و به قرآن خواندن یکی از رزمنده‌ها گوش داد.

خواب دریا را دید، خواب برادرهایش را که با هم تویِ دریا شنا می‌کنند، علی جلوتر بود و مدام از آنها دور می‌شد، دریا طوفانی شده بود و او هر چه نگاه می‌کرد، نمی‌توانست علی را پیدا کند، خیلی جلو رفته بود و باید برمی‌گشت، برادران دیگرش عقب‌تر بودند، بعد حس کرد روی ساحل دراز کشیده، دارد به سختی نفس می‌کشد اما دستی روی شانه‌اش بود و تکانش می‌داد، چشم باز کرد، علی بود، لبخند به لب داشت، گفت: «وقت نماز هست مومن!» برخاست و برادرش را در آغوش کشید.

علی مثل همیشه سرحال بود و تبسمی بر لب داشت، انگار توی جبهه قد کشیده بود، بلندتر از قبل نشان می‌داد، پرسید: «کی رسیدی؟» گفت: «همین حالا.» لحظه ای به هم خیره شدند و دوباره یکدیگر را در آغوش کشیدند، علی گفت: «از مادر، از محل چه خبر؟» اکبر خمیازه‌ای کشید و گفت: «نمی‌توانی مرخصی بگیری؟ مادر دلتنگی می‌کند، فقط برو ببین شان و برگرد.»

علی مکثی کرد و پاسخ داد: «عملیات مهمی در راه هست، به کسی اجازه مرخصی نمی‌دهند، باشد بعد از عملیات، اگر زنده بودیم... .» اکبر پرید وسط حرفش و گفت: «خیلی خسته‌ای، بگیر بخواب.»

علی لبخندی زد و گفت: «باید برات تعریف کنم که دیشب چه‌جوری گذشت، داشتیم مین‌ها را خنثی می‌کردیم که یهو یک عراقی، سوت‌زنان از راه رسید، فکرش را بکن، انگار داشت یک ترانه‌ی قدیمی را سوت‌زنان اجرا می‌کرد، ما هم رفتیم زیرِ آب، آمد درست لبِ آب، درست بالای سرمان،10 دقیقه همان‌جا کنار آب نشسته بود و سوت می‌زد، نفسم داشت بند می‌آمد، بعد از 10 دقیقه رفت.»

اکبر گفت: «چه‌جور مین‌هایی هست؟» گفت: «مین‌های والمر، موانع دیگری هم هست، مثل سیم خاردار... .» دو برادر بعد از مدت‌ها یکدیگر را دیده بودند و حرف‌های‌شان تمامی نداشت، علی ادامه داد: «یک بار یک اسیر عراقی گرفتم، این بیچاره هم دلش گرفته بود و آمده بود لبِ ساحل، بردمش تویِ سنگر، خیلی خسته بودم، خوابیدم، توی خواب گفتم، من که اسیر داشتم، چرا خوابیدم؟ فوری بیدار شدم، عراقی، اسلحه را گرفته بود طرفم و گفت: بگیر اسلحه تو.»

لبخند روی لب اکبر نشست، علی عذرخواهی کرد و دراز کشید، خسته‌تر از آن بود که بخواهد ادامه دهد.

ترکش خمپاره روی گردن و صورتش نشسته بود و خون زیادی از او رفته بود، آمبولانس تویِ جاده‌ی خاکی، بالا و پایین می‌رفت، در کنارش مجروحین دیگری هم بودند که اوضاع وخیم‌تری داشتند، یکی از آنها ناله می‌کرد و ذکر می‌گفت، علی می‌دانست که حالا دیگر، رزمنده‌ها فاو را گرفته‌اند، دشمن غافل‌گیر شده بود و دیوانه‌وار آتش می‌ریخت، حتی این جاده خاکی هم در امان نبود و هر چند دقیقه، یک‌بار مورد هدف قرار می‌گرفت.

خوشحال بود که پس از 6 ماه حضور در این منطقه، زحمات او و دیگر رزمنده‌ها بی‌ثمر نمانده، در دل خدا را شکر می‌کرد که این راه را انتخاب کرده است، نخستین باری را که با یکی از دوستانش به دفتر بسیج رفت، به خاطر آورد، حول و حوش 13 سالگی‌اش بود، مردی که پشت میز نشسته بود، نگاهی به شناسنامه و نگاهی به قد و قامت آنها انداخت و گفت: «اگر می‌خواهید بروید جبهه، باید کاری که می‌گویم انجام بدهید.»

آنها تا ظهر، گونی‌های پیاز را به پشت بام بردند، بوی پیاز گرفته بودند اما با این همه نامِ آنها را در لیست اعزامی ننوشتند.

از یادآوری این خاطره، لبخندی روی لبش نشست، روز بعد با مادرش به هلال‌احمر رفت و از آنجا به جبهه اعزام شد، بارشِ گلوله روی جاده ادامه داشت و هر از گاهی، آمبولانس تکان شدیدی می‌خورد، دستش را گذاشت روی سینه‌اش، پلاکش را گم کرده بود، تویِ درگیری، از گردنش افتاده بود، کاش می‌توانست مجروح شدنش را از مادر پنهان کند، نوزادی یک‎ساله بود که پدرش را از دست داد، کم کم هوشیاری‌اش را از دست داد، چشم‎هایش را بست و بیهوش شد.

ماشین دَمِ مغازه‌ای ایستاد و دو نفر از آن پیاده شدند، مغازه‌دار داشت جعبه‌های جلوی مغازه را می‌چید که یکی از آنها صبح بخیری گفت و پرسید: «علی عقیلی شهید شد، شنیده‌اید؟» مرد مغازه‌دار لحظه‌ای مات و مبهوت، به آنها خیره شد و گفت: «نه آقا! همین الان بردنش بیمارستان که بستری بشود.» آن دو مرد به یکدیگر خیره شدند، یکی از آنها سکوت را شکست و گفت: «لابد برادرش اکبر شهید شده، علی جثه‌ی ریزتری دارد، باید اکبر بوده باشد، از این جور اشتباهات پیش می آید.»

خیلی، زود توی محل (آسیاب‌سر بهشهر) پیچید که اکبر عقیلی به شهادت رسیده است، مردمی که از شروع جنگ همیشه منتظر بودند تا خبر شهادت یکی از عزیزان‌شان را بشنوند، سیاه پوشیدند و روستا را هم سیاه‌پوش کردند.

چند روز از شهادت اکبر گذشته بود که یکی از رزمندگان، از جبهه برگشت و با دیدن پارچه‌های سیاه، گفت: «اکبر عقیلی زنده هست و سرومُر گنده، این بنده خدا کی هست که به نام اکبر عقیلی دفنش کردید؟»

جوانِ شوخی بود و کسی حرفش را باور نمی‌کرد.

گفت: «اگه باور نمی‌کنید، همین حالا زنگ بزنید جبهه.»

به خانه‌ای در همان نزدیکی‌ها رفتند، یکی از آنها شماره‌ای گرفت و گفت: «جواب نمی‌دهند.»

بعد گوشی را به سمت آنها گرفت، بوق اشغال را تمام کسانی که توی اتاق نشسته بودند، شنیدند، یکی گفت: «دوباره تماس بگیر!» دوباره عددها را چرخاند، دارد زنگ می‌خورد، از آن طرف خط، کسی گوشی را برداشت و گفت: «سلام‌علیکم! بفرمایید!» گفت: «با اکبر عقیلی کار داشتم، آنجاست؟» جواب داد: «او به عنوان تدارکات، الان رفت خط مقدم.» گفت: «پیغام بدهید برگردد و گوشی را بگیرد.» جواب داد: «نمی‌شود آقا! آذوقه بچه‌ها دست اوست، اگر برگردد، جیره‌ای به بچه‎ها نمی‎رسد.» گفت: «آقا تو را خدا بگویید برگردد، این‎جا همه فکر می‎کنند شهید شده، خانواده‎اش خیلی ناراحتند.»

اکبر برگشت، روز سومِ شهادتش بود، می‌گفتند، اکبر آمده تا در مراسمش شرکت کند، روی ماشینش نوشته شده بود: «ای ذوالجناح کو صاحبت؟ ای ذوالجناح کو اکبرت؟»

نبش قبر کردند و از پیکر شهید عکس گرفتند، عکس را بردند بیمارستان و به دستِ علی دادند، علی روی تخت دراز کشیده بود، نگاهی به عکس انداخت، بغض راه گلویش را بست، اکبر گفت: «می‌شناسید؟» علی سر تکان داد و گفت: «آره، توی یک سنگر با هم بودیم، بچه بهشهر هست.»

در عملیات کربلای 4، به گردان یارسول‌الله(ص) و دیگر گردان‌های لشکر ویژه 25 کربلا ابلاغ شد که جزیره‌های ام‌الرصاص و ام‌البابی را بگیرند، بین این دو جزیره، رودی بود که توسط چند پُل با یکدیگر ارتباط داشتند، عملیات لو رفته بود و دشمن هم رویِ پل‌ها متمرکز شده بود، برخی از گردان‌ها عقب‌نشینی کرده بودند.

اکبر میانِ رزمندگان، به دنبال برادرهایش می‌گشت، علی‌اصغر را پیدا کرد و سراغ علی را از او گرفت، علی‌اصغر گفت: «من هم به دنبال علی می‌گردم، از همه پرس‌وجو کردم اما چیزی دستگیرم نشد، فکر می‌کردم شما که توی گردان یارسول‌الله(ص)، با هم هستید، از هم خبر دارید.

صورت‌های‌شان خاکی بود و چشم‌های‌شان نگران، محمود منتظری را دیدند و هر دو به سمتش رفتند و سراغِ برادرشان را گرفتند، او گفت: «با هم بودیم، یک سنگر خیلی مقاومت می‌کرد و نیروهای ما را زمین‌گیر کرده بود، من هم دور زدم و آن سنگر را منهدم کردم، بعد علی آمد و من را بغل کرد و بوسید، یک گلوله آرپی‌جی توی دستش بود، آن را به من داد و گفت: «با این گلوله بزن به دشمن تا در ثوابش شریک بشویم.»

دولا دولا، تا 6 هفت متری سنگر دشمن پیش رفتم، اما گلوله عمل نکرد، یکی، دو ساعت بعد، علی را دیدم که پیشانی‌اش خونی بود و یک گلوله هم به کتفش خورده بود، من جریانِ آن گلوله را براش تعریف کردم، لبخندی زد و گفت: «پس نشد، بعد دیگر ندیدمش، شاید فرمانده، یحیی خاکی در جریان باشد، از او  بپرسید.»

علی‌اصغر گفت: «باید لابه‌لای مجروحان دنبالش بگردیم.» داشتند به سمت راننده آمبولانس می‌رفتند که اکبر ایستاد و گفت: «از یحیی خاکی پرس‌وجو کنیم، بعد می‌رویم سراغِ مجروحین.» پرس‌وجو کردند و فهمیدند، یحیی خاکی هم مجروح شده، زمانی که او را پیدا کردیم، یحیی بی‌مقدمه گفت: «اکبر جان! من علی را کنار هور، جا گذاشتم، زخمی شده بود، من هم زخمی شدم که نتونستم او را بیاورم.»

یحیی خاکی بغض کرده بود، دو برادر به سمت راننده‌ی آمبولانس رفتند.

دو سال از عملیات کربلای چهار گذشته بود که گروه تفحص، از روی پلاک، پیکر علی عقیلی را شناسایی کردند، بدنی را که زیر شنی‌های تانک عراقی‌ها له شده و از آن، چیزی جز مشتی استخوان نمانده بود به زادگاهش بازگرداندند.

به گزارش فارس، شهید علی عقیلی کوهستانی اعزامی از لشکر ویژه 25 کربلا در یکم فروردین ماه 1349 در آسیاب‌سر بهشهر متولد شد و در سن 16 سالگی در 4 دی ماه 1365 در عملیات کربلای چهار در منطقه ام‌الرصاص به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

--------------------------------

گزارش از: سجاد پیروزپیمان  

میثم میثم
۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۶ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۱ نظر